سامیارسامیار، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

سامیار نفس مامان

9 ماهگی

- درست روز 11/2/90 چهار دست و پایی رسما و به صورت حرفه ای آغاز کردی قبلا دو قدم می رفتی خودتو پخش زمین می کردی و یا خودتو می کشوندی رو زمین این طرف و اون طرف می رفتی ولی از امروز مثل نی نی های حرفه ای به صورت کاملا سریع  چهار دست و پایی می کنی و تو یک چشم به هم زدن از این طرف اتاق به اون طرف می ری. - خیلی از جاروبرقی می ترسی هر وقت جارو برقی رو می بینی بهش خیره می شی و ازش چشم برنمی داری وقتی هم نزدیکش می شی بهش دست می زنی و بعد ازش فرار می کنی - عاشق پیام های بازرگانی هستی هر وقت پیام بازرگانی پخش می شه حتی اگر توپ هم بزنن تو متوجه نمی شی و میخکوب می شی و چشم از تلوزیون برنمی داری ، حتی اگر کسی بیاد از جلوی تلوزیون رد بشه...
31 ارديبهشت 1391

آموزش رانندگی

عزیزم این روزها عاشق رانندگی شدی فقط دوست داری بری و پشت فرمون بشینی و رانندگی کنی تمام مراحل رانندگی رو هم یاد گرفتی اول که میشینی سوئیچ و سر جاش میندازی   بعد دنده جا میندازی بعد شروع به رانندگی می کنی بعضی وقتها هم با اون انگشت اشارت بوق می زنی وقتی هم میگم بوق بوق شروع به بوق زدن می کنی در حین رانندگی صدای آهنگ رو کم و زیاد می کنی بعضی وقتها هم آهنگ و عوض می کنی الهی مادر فدای اون رانندگی کردنت بشه ...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

مادر، تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد. خداوندا، زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را بخاطر من از دست داده است در پی گذشت سالها هنوزهم صدای قلب تو نوازشگر روح خسته من است ...
23 ارديبهشت 1391

13 به در

١٣ به در شاهرود بودیم صبح رفتیم آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی -مکان زیبا و با صفایی بود اونجا اولین پفک عمرتو خوردی خیلی دوست داشتی مثل موشها پفک گاز می زدی , یک گوسفند گرفته بودیم تا روز 13 کباب درست کنیم تو حیاط خونه مامان بزرگ  گوسفند کشتیم خلاصه خیلی خوش گذشت جیگرم تو هم تا جایی که در توان داشتی بازی کردی فردا هم به طرف مشهد حرکت کردیم و اومدیم خونه.وبالاخره تعطیلات اولین عید نوروزت به پایان رسید. (خیلی دوست دارم مامان جون ).....      
17 ارديبهشت 1391

یک سالگیت مبارک عسلم

یک سالگیت مبارک عزیزم - یک سال مثل برق و باد گذشت و دردونه من یک ساله شد . هر لحظه که می گذشت سال پیش رو به یاد می اوردم که چجوری به خاطر حضورت سر از پا نمی شناختم. و هر لحظه از امسال رو با پارسال منطبق می کردم تا به دنیا آمدن پسر کوچکم را دوباره حس کنم عزیز دلم یک سال با تمام سختیها و خوشیهاش گذشت و از اینکه تو یک ساله شدی و عطر وجودت در خانه پیچیده است خدا را شکر می گویم ... روز تولدت مامان بزرگهات و بابابزرگهات و خاله هدیه و عمه صدری و عمه سمانه و عمو حسین بودند کلی رقصیدی و شاد بودی و کادوهای خوشجل خوشجل گرفتی راستی دو روز بعد از تولدتم مامانی و شیرین جون و فریبا جون و شهره جون اومدن دوباره تولد بازی کردیم. اینم کیک تولدت ...
16 ارديبهشت 1391

اولین برف

14 دیماه 90 اولین بار باریدن برف رو دیدی بردیمت عنبرون تا برف بازی کنی و آدم برفی درست کنیم. وای چه روز قشنگی بود همه جا یکدست سفید بود .   ...
14 ارديبهشت 1391

سامیار عاشق موسیقی

عاشق موسیقی و آهنگی با کوچکتری صدای آهنگ شروع می کنی به دست زدن حتی با صدای نی نای نای می خندی و دست می زنی صدای دستاتم انقدر بلنده تا دو فرسخی میره  الهی قربون او دست زدنات بشه مامان ، هر وقت می گم دست دست مشغول به هر کاری باشی اون کارو ول می کنی و شروع به دست زدن می کنی ..................... ...
14 ارديبهشت 1391

المانهای عید نوروز

راستی یادم رفته بود از المانهایی که در سطح شهر برای عید نوروز گذاشته بودند بزارم تو سایت ؛ خوب عیب نداره الان میزارم. سامیار ازاین موتور می ترسید چون رنگش سیاه بود به این یکی که رسید ی دیگه لا لا کرده بودی   ...
14 ارديبهشت 1391

اولین سرما خوردگی پسرم

٢٣ فروردین ١٣٩١ اولین سرما خوردگی عمرتو گرفتی, ساعت٣ بامداد که می خواستم بهت شیر بدم دیدم تمام بدنت داغه خیلی نگران شدم بابایی رو از خواب بیدار کردم خیلی تب کرده بودی من و بابایی خیلی نگران شده بودیم شربت استامینوفن بهت دادیم تا تبت پایین بیاد ولی دوباره تبت بالا می رفت ساعت ٧.٥ صبح بردیمت دکتر , دکتر گفت یک ویروس فصلی هست ٣ روز تب داشتی مامان جون, خیلی بی حال شده بودی پسر شیطون من دیگه شیطونی نمی کرد چشات خمار شده بود عزیز دلم منو بابا ٣ شب اصلا نخوابیدیم تا تبت بالا نره هر وقت تبت شدید می شد پاشویت می کردیم . الهی برات بمیرم عزیزم دیگه نبینم مریض بشی الهی همیشه سالم و سلامت باشی و همش برقصی و دست دسی کنی.
7 ارديبهشت 1391
1